قدم می زنم و قدم می زنم تا زمانی که سرم را بلند کنم و ببینم جایی ایستاده ام که ... می پیچم به سمتی که همیشه می نشستیم گوشه ای و هی حرف می زدیم و حرف می زدیم و با هم بر می گشتیم خانه. همان جایی که نگاهمان را گره می زدیم. می روم سر ِ قبر ِ کسی که ... آنقدر بغض دارم که بتوانم با قطره قطره اشک هایم خاک های ِ روی ِ قبرش را کنار بزنم. آنقدر اشک دارم ... اشک هایم می شود به اندازه ی ِ قطره های ِ باران ِ همان روزی که دلمان خواسته بود زیر ِ باران بمانیم. به اندازه ی ِ همان شبی که تو تب کرده بودی و من تا خود ِ صبح فقط گریه کرده بودم. یاد ِ همان روزها می افتم. شکلات ها و آب معدنی و خش خش ِ برگ ها و نگاه های ِ یواشکی ِ من و خنده های ِ تو. پوسته ی ِ شکلات های ِ شیرینی که تو دوستشان نداشتی را گذاشته ام میان ِ یادگاری هایت. یک بطری آب ِ معدنی ِ نصفه، ته ِ کمدم خاک می خورد. بسته ی ِ آدامسی را که تو گذاشته بودی کف ِ دستانم را، هنوز نگه داشته ام. می روم همان جا که همیشه نماز می خواندی. همان جا می نشینم روی ِ زمین. روی ِ خاک ها. چهار رکعت ِ نماز ِ عصرت را با تو می خوانم. با نگاهم. نمازت که تمام می شود، می آیی به سمت ِ من. کنارت راه می افتم و یک لبخند ِ عمیییییییییق، تمام ِ صورتم را گرفته میان ِ دستانش. مدام قورت می دهم حرفهایم را. بدون ِ هیچ حرفی دنبالت می آیم و می نشینیم روی ِ سنگ های ِ همیشگی. که حرف بزنی، که بخندم. که بغض کنی، که گریه کنم. همان حوالی، صدای ِ قدم زدن کسی را می شنوم. بلند می شوم و می روم جلو. اگر او مرا یادش نباشد من که او را یادم هست. تنها می گویم روزگاری، همین حوالی، دونفر می خندیدند و می خندیدند و می خندیدند. همان روزی که شما جلو رفتید و حرفی زدید و رد شدید. حالا همان دو نفر، حالشان خوب نیست. حالا حال ِ همان دو نفری که روزگاری، روزهایشان را اینجا می گذراندند، خوب نیست. دعایشان کنید. گریه ام می گیرد و می روم. تند تند قدم می زنم. چشمانم به دنبال ِ دیوار می گردد. حس می کنم غرق شده ام توی ِ سیاهی و نبضم کند می زند. اگر بودی و این حال ِ مرا می دیدی، می دانم که بغضت می گرفت. بغضی به بزرگی ِ بغض های ِ تمام ِ عمر ِ من. تند تند قدم می زنم و هی چشمانم سیاهی می روند. همان لحظه سرم را بر می گردانم به طرف ِ قبر ِ کسی که من و تو .. . . از دور می بینم تو با چشمان ِ گود افتاده، نشسته ای روی ِ خاک ها. دوباره نور می رود و سیاهی ِ مطلق!
+ عکس از مهری رحیم زاده
+ سنجاقش کردم به خاص ترین جای ِ دلم این نوشته را
+ فراموشی گرفته ام. تنها تو هر روز پررنگ تر می شوی توی ِ این حافظه
+ این پست مثل ِ شیرینی ِ تلخ می ماند. به مذاق ِ تو خوش نمی آید. نه شیرینی اش. نه تلخی اش